" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون. همه چی پخش و پلا. ". 

این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صدای بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.

از تصور دوباره ی چهره اش خنده ام گرفت اما رویم را چرخاندم سمت خانم روحی که کنار ِدست دوستش ایستاده بود. توی چادر سیاه و روسری های گل گلی از سرمای ساعت هشت شب، بی تابی می کرد: " واقعا خیلی مسخره بود. اعصابم خورد شد.". به لاک سیاه ناخن هایش نگاه می کردم. موقع حرف زدن با هیجان دست هایش را توی هوا تکان می داد. داشت پیشنهاد می کرد برای برنامه ی دورهمی بعدی، برویم تئاتر "قرمز" را تماشا کنیم: " بچه ها تعریف قرمز رو خیلی می کردن.". حاتمی حرفش را قطع کرد: " حیف که پینوکیو اجراش تموم شده.".

به جان نگاه کردم که کنار دستم ساکت ایستاده بود. دست هایش را از سرما توی جیب کاپشن فرو کرده بود و چهره ی بقیه بچه ها را موقع حرف زدن نگاه می کرد. رو کردم به حاتمی و گفتم: " ولی به نظر من تئاتر خوبی بود. درسته که تصویر و صدای ویدئوها با هم نمی خوند، یا صدای بلندگوهاش گوشمونو پاره کرد، نورشم کورمون کرد که البته خب ما خیلی جلو نشسته بودیم، تقریبا توی دهن ِبازیگرا بودیم اما به نظرم همه ی اینها دقیقا زندگی این روزهامون بود. همین قدر داغون و بهم ریخته و اعصاب خورد کن! انگاری نشسته بودن یه صبح تا شب ملت رو نوشته بودن. خوب هم نوشته بودن!". 

حاتمی با چهره ای شاکی گفت: " اینایی که شما می گی فرا متنه! این نمی شه که تئاتر.".

آن لحظه معنی "فرا متن" را نمی دانستم. یعنی هنوز هم نمی دانم. این چند روزه اتفاق هایی افتاد که مجال نداد بروم معنی اش را پیدا کنم. اما بعد از خداحافظی با بچه ها، توی مسیر برگشت، با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد؛ اگر فرامتن به معنی اضافه کردن چیزی بعد از خلق یک اثر از طرف مخاطبش باشد یا ساده تر، اگر فرا متن یعنی پیدا کردن معنی از دل چیزی که بی معناست یا لااقل در بیان معنا ناتوان است. اگر فرا متن یعنی ساختن چیزی از چیزی که نیست؛ یعنی رویاپردازی و خیال!!. پس با این حساب من و خیلی از ماهایی که هنوز ذوق و شادی کودکانه مان در لحظه های کوچکی از زندگی برق می زند، یک عمر در فرا متن ِ هر چیزی زندگی کرده ایم!! یعنی برای خودمان از آدم ها و از زندگی چیزی ساخته ایم که در واقعیت وجود نداشته است؟!. 

 

نقاشی از : مهدی

 


-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"

خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "

-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم.".

چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را. . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد. . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!. نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم. .

 

نقاشی از : عسل خسروی

 


 

  • "حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"

این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.

سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز مادر، معتاد هستند زندگی می کند. به گفته ی خودش مادر هر روز صد هزار تومان برای خرج عملش می دهد و او دود می کند هوا. یک روز برحسب تصادف تصمیم می گیرد گوشی بد. رفیقش را خبر می کند و بعد از اینکه دو نفری شیشه مصرف کرده اند، سوار موتور می شوند و توی خیابان دنبال کسی می گردند که گوشی گران قیمت دستش باشد. بعد از چند دور چرخیدن عابر جوانی را نشان می کنن و به دنبالش از خیابان اصلی به کوچه ی فرعی می روند. طرف را یقه می کنند و بعد که می بینند جوان در برابرشان مقاومت کرده با چاقو شاه رگش را می زنند و گوشی را برمی دارند و فرار.

  • " یعنی هیشکی توی اون کوچه نبود؟! کسی شما رو ندید؟!".
  • " چرا بودن. مردم سر کوچه وایساده بودن داشتن ما رو تماشا می کردن. اما کسی نیومد جلو.".
  • " گوشی را چند فروختی؟"
  • " سیصد و پنجاه هزار تومن! "

صدای خونسرد کارشناس توی سرم می پیچد:" برای سیصد و پنجاه تومن یه آدمو کشتی؟ احساس پشیمونی نمی کنی؟!" نیم تنه ی سیاه که از خمیده گی اش معلوم است دارد از خماری می میرد با صدایی که احساسی تویش نیست جواب می دهد:" شما می دونید توی دل من چی می گذره؟ معلومه ناراحتم. یه جوونو ناکار کردم.".

کات می شود. لقمه های نان و پنیر توی گلویم ماسیده است. به حرفهای مرد در برابر روانپزشک برنامه  گوش می کنم: " از بچه گی اعصاب نداشتم. گاهی خودزنی می کردم. یه وقتایی هم مادرمو می زدم. چاقوش می زدم. همین که خون می دیدم آروم می شدم.". دکتر همان طور خونسردانه از او می پرسد " تابحال دکتر هم رفتی؟" و جواب مثبت می شوند. " و دارو هم گرفتی؟ استفاده کردی؟!." و مرد می گوید که یک روز خورده و دو روز نخورده. " چرا نخوردی؟! چرا بعد از اینهمه سابقه ی زندان رفتن و حبس و ترک یک بار نخواستی برای زندگیت برنامه ای بچینی؟!!" . سایه ی سیاه نیم تنه می زند زیر گریه. بغض مردانه اش می ترکد:" به چه امیدی حاج آقا!. توی یه خانواده ی معتاد آدم مگه چیکار می تونه بکنه؟. "

انگاری نمایش به پایان خودش رسیده است. دکتر رو به دوربین می گوید: " سعی کنید اگر فرزندانتون دچار اختلالات خلقی و عصبی هستند هر چه زودتر اونها رو نزد روانپزشک ببرید تا در آینده چنین فجایعی گریبانگیر شما و جامعه نشود.". دلم می خواهد لیوان چای ام را سمت صورتش پرت کنم اما یادم می افتم همین یک تلویزیون را بیشتر نداریم. این می شود که فقط به فشردن دکمه ی خاموش اکتفا می کنم. توی دلم می گویم " مرتیکه فکر کرده با کی طرفه؟!. "

یاد ِ فیلم حس ششم می افتم که همین پریشب تماشا کردیم. آنجا هم پای یک روانشناس در میان بود.


دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.

خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و می گوید: " دیگه اینو خودشون می دونند. حق الناسه. ". خبرنگار به خیالش جسورتر می شود و می گوید: " نظرتون درباره ی اون چهاردرصدی ها چیه که بی نوبت." زن لبخندی بزرگ می زند و برای خبرنگار آرزوی موفقیت می کند.

یادم می افتد هر وقتی توی صف ِنان و تاکسی و اتوبوس و بانک و چه و چه بوده ام اگر کسی بی نوبت جلو می رفت همگی با هم به او می گفتند: " کجا؟!. نمی بینی صفو!!. برو ته صف!!" به همین سادگی. 

دلم می خواست به خبرنگار بگویم بجای اینکه دنبال چهار درصدی ها باشد به آن زن بگوید تو که نمی توانی از حق خودت دفاع کنی و چیزی بگویی آنجا چه می کنی؟! چطور می خواهی از حق مردم دفاع بکنی؟!!. نه تنها او، بلکه همه شان! همه ی آنهایی که جرات نکردند چیزی بگویند. بعد هر چه می شود می گوییم پس مجلس چه کاره است؟! فلانی چه کاره است؟!. از همین جاها می توان فهمید.

تا وقتی که همه چیز را از سر خودمان وا می کنیم و حواله می دهیم به خدا، داستان همین است! همین حواله کردن هایی که فقط و فقط از سر عافیت طلبی ست پدرمان را درآورده.

 

.

اثری از حامد صدر ارحامی

 


سلام جان!

وقتی می گویی نقاشی کن، دلم می خواهد بوم ها را یکی یکی جلوی رویم بگذارم و با یک کارد بزرگ به جانشان بیافتم و پاره پاره شان کنم! به خاطر حرف های تو نیست که اتفاقا باعث می شوی یادم نرود نقاشی کردن را رها نکنم، به خاطر خشمی فروخورده است که خیلی از آدم ها در هفته هایی که گذشت، توی خیابان های شهرشان، خالی اش کردند؛ درست مثل گلوله هایی که دژخیم های وطنی در تن بی دفاع مردم خالی کردند!

همه ی این فشارها را تحمل می کنیم و همچنان سعی داریم تا لبخند بزنیم و تاب بیاوریم. همچنان بگوییم خدا را شکر که نانی داریم و سرپناهی بالای سرمان است! نه اینکه اینها جای شکر نداشته باشند، نه. اما زندگی مان را خلاصه کرده اند در خوردن و خوابیدن و نگران آینده ای بودن که تمامی ندارد!. آن هم اگر کاری داشته باشی یا نانی یا سقفی که به آرامشی نیم بند زیرش سر کنی اگر نه تمامش می شود همان نگرانی ناتمام. و این درد دارد. دردی که روح آدم را می خورد. 

در انتهای شب خبری از یک جودوکار ایرانی برایم می خوانی که بعد از تقاضای پناهندگی آلمان، شهروندی کشور مغولستان را پذیرفته است! قصد دارد برای تیم ملی آنها مسابقه بدهد. تناقض خنده داری توی ذهنم شکل می گیرد. به یاد ِحمله ی مغول ها می افتم و ویرانی هایی که قرن ها بعد هم کسی نتوانست آنها را جبران کند! حالا ببین چه کرده اند با ایران - چه کرده ایم با کشورمان - که یک ایرانی ترجیح می دهد زیر پرچم مغول ها و برای آن ها بجنگد اما در کشورش باقی نماند! جواب این ویرانگری خودمانی را چطور می دهیم؟ گریه دارد نه؟!. 

دارم به نقاشی هایی که نکشیده ام فکر می کنم.

 


شب است. توی خانه با جان دو تایی نشسته ایم و هر کدام مشغول کارهای خودش است. گوشی به دست، سرتیتر خبرها را از زیر چشم می گذرانم. همه جا پر شده از اعتراضات مردمی عراق، هو کردن رییس جمهور آمریکا، اکتشافات تازه ی قوه ی قضاییه در گستره ی مفاسد اقتصادی و کارگاه آموزشی چند همسری و چه و چه. چشمم می خورد به تیتری متفاوت! " امانتداری راننده تاکسی؛ وقتی یک ایرانی انسانیت را به رخ جهانیان می کشد." کلیپ خبری اش را باز می کنم.

دوربین روی چهره ی پیرمردی با موها و محاسن سفید زوم کرده است که آهسته در پیاده رویی پیش می آید و جوری به دوربین نگاه می کند که انگاری او را اشتباه گرفته اند. بعد گزارشگر هیجانزده توضیح می دهد ؛ " مقابل سفارت لهستانیم. این حاج آقا راننده تاکسی ه که هفتاد هزار یور، پول توی ماشینش مونده و خدارو شکر اومده بده به دوستان لهستانی و این خانوم هم خیلی کمک کرده (دوربین روی چهره ی یک زن جوان مکث می کند). صدای گزارشگر: من خوشحالم و حالا می خوان پول رو تحویل بدن!. آقا بفرما! دمت گرم. همه جا ایرانیا پرچم شون بالاست. (پیرمرد زیپ کیف کمری ای را باز کرده و به سمت مرد لهستانی می گیرد.) صدای گزارشگر: خدارو شکر پول کامل تحویل شد. بشمارید!. خدارو شکر، سفارت لهستانیم. سرکنسولگری همه هستند. یه اتفاقی که ما یهو رسیدیم و خیلی خوشحالم . ( مرد لهستانی ادای احترام می کند و به کیف نگاهی می اندازد.) صدای گزارش : آقا پول کامله؟!. خانوم!. (صدای خانوم که در حال ترجمه ی حرفهای مرد لهستانی است): می گه که من اصلا نمی شمارم برای اینکه به شما کاملا ایمان دارم. " و همه لبخند می زنند. تنها یک جمله از پیرمرد می شنویم و گزارش کات می شود: " من دبیر بازنشسته .".

برایم جالب است که چرا گزارشگر تا این اندازه هیجان زده است و چندین بار جوری می گوید خدا را شکر! که انگاری معجزه رخ داده است. خبر را دوباره به جان نشان می دهم و سعی می کنیم با هم حساب کنیم هفتاد هزار یورو تقریبا چقدر می شود؟!. می خندیم. به او می گویم: "خیلی پوله ها!!" و او سر تکان می دهد و دوباره سرگرم کارهایش می شود. با خودم فکر می کنم چه تفاوتی هست بین کار این پیرمرد و باقی آدم هایی که این چند روزه خبرساز شده بودند؟!. جوانی که خانواده اش را بخاطر پول سلاخی کرده بود. مردی که آمبولانس اورژانس را مقابل خانه اش پنچر کرده بود و باعث مرگ همسایه اش شده بود. مرد دیگری که هزاران تن ذرت آلوده را وارد کشور کرده بود و . .

دلم نمی خواهد دست به مقایسه بزنم و بگویم نتیجه ی تربیت نظام طاغوتی می شود آن راننده تاکسی و نتیجه ی نظام فعلی که اتفاقا قصد اشاعه ی اسلام ناب را به جهان دارد می شود این!. اما اگر این نیست پس چه چیزی تغییر کرده است؟. در دوره ای بزرگ شده ام که نظام تربیتی اش شب و روز از اصول و قواعدی حرف زده که پایبندی به آنها از نان شب واجب تر بوده اما در عمل خودش بارها و بارها به شکل های گوناگون در نقض آن عمل کرده است و همین باعث شده که مردم دیگر به هیچ چیزی پایبند نباشند. دیگر معیاری برای خوب و بد جامعه شان نپذیرند چرا که هر چه گفته اند برای شما خوب است، خودشان انجام نداده اند و هر چه برای ملت بد بوده و نباید انجام می دادند برای آنها خوب و انجام شدنی بوده!. نظامی که در آن علی رغم دم زدن از خدا و اطاعت اوامر او، در عمل تنها پول پرستی و قدرت طلبی دیده ایم و همین شده که همگان به دنبال یک قِران پول بیشتر، دیگری را له می کند و ککش هم نمی گزد. . شاید فکر کنید دارم بزرگش می کنم اما این را می توانید از لحن هیجان زده ی گزارشگر بفهمید که چطور خدا را شکر می کند از اینکه مردی را دیده که از پولی هنگفت چشم پوشیده است!. شاید تمام چیزی که برای انسانیت باقی مانده یک جو ایمان و اعتقاد به کسی یا اصولی باشد که اگر آن را هم از او بگیری، دیگر اثری از انسانیت باقی نماند و انگاری در این دوره همان یک ذره را هم از خیلی هایمان گرفته اند!


شده یک روز ِکامل بی خبر از دنیا و اتفاقاتش باشی؟ پیچ تمام بلندگوها و آنتن تمام خبرگزاری ها را ببندی و جمع کنی و یک کنار بگذاری. بعد نگاه کنی به آسمان و گنجشک هاش! ابرها و زردی برگ های رقصان توی هوا. جیغ بچه ها موقعی که از مدرسه تعطیل می شوند. صدای گوشخراش موتوری و وانتی و دود و گاز اتوبوس و تاکسی. قد و بالای یار را توی خیالت دید بزنی که دارد از دور می آید و توی دلت قنج برود از دیدنش!. خانه را پر کنی از عطر نان تازه ای که خودت پخته ای و چای هل!. بعد یک چشمت به ساعت باشد و یک چشمت به ماشین حساب!. انتظار بکشی و حساب کنی!. یار تا چند دقیقه دیگر می رسد و تو دلت می خواهد حساب و کتاب خرج ماهیانه تان را پیش از آمدنش جمع و جور کرده باشی!. بعد خنده ات بگیرد به تقویمی جیبی گل گلی ات! با آن جلد صورتی مخمل و برگ های نسکافه ای رنگش! که تا پیش از ازدواج، تاریخ تک تک قرار ملاقات ها و اتفاقات دونفره تان را تویش نوشته ای و درست از فردای روز ازدواج، برگ به برگش پر شده از اجاره خانه و قبض برق و شارژ و نان و میوه و کرایه تاکسی!.

تک زنگ کوتاهی توی اتاق می پیچد و پشت بندش صدای چرخیدن کلید توی قفل در می آید. تا می آیی بلند بشوی و دفتر حساب و کتابت را جمع کنی، قد و بالای یار از پشت در پیدا می شود. لبخند می دود روی لبهاتان. دست ها به نشانه ی آغوش از هم باز می شوند و بوسه ای روی لب ها می نشیند. محو می شوی در تصور این تصویرها و صدای گنجشک ها از پشت پنجره با خنکی سمج پاییزی توی اتاق می ریزد.

- : " جانی باورت می شه این ماه نزدیک پونصد تومن خرج خورد و خوراکمون شده؟!! "

+ : " نه بابا!!."

 


در صفحه ی شخصی یکی از دوستان قدیمی، عکسی دیدم که بعد از خواندن ِمتنش، حسابی حالم گرفته شد! از تنهایی اش نوشته بود و انتظاری که سالهای سال ست طول کشیده است. انتظار و تنهایی، شکل او را، بی آنکه خودش بفهمد تغییر داده است. خودش هم شبیه خلوت منتظری شده است که زمان های زیادی را در طول روز بی اینکه حواسش باشد، به سقف و دیوارها زل زده است. جایی ست جدا از اینجا! جایی بیرون از محیطی که او را احاطه کرده است.
هنوز آن باری که از دوش‌گرفتن فارغ شده بودم و حوله‌پیچ پا توی اتاق گذاشته بودم، یادم هست. صدای یک ترانه‌ی قدیمی قاطی خش‌خش صفحه‌ی گرامافون توی اتاق پیچیده بود و من که گیج و ویج به دنبال منبع صدا بودم نگاهم با نگاه جان گره خورد. چشم هایش از شیطنت برق می زد؛ " گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از. ". تازه قضیه دستگیرم شده بود! همانطور حوله‌پیچ توی اتاق دنبالش می دویدم و از بدجنسی‌اش جیغ و خنده‌مان با هم یکی شده بود.
سلام! از دوستان بلاگر که اینجا را می خوانند، آیا کسی هست که بتواند درباره ی تغییر هدر این قالب به من کمک کند؟! بعد نوشت! با تشکر ویژه از بلاگر بلندنظری که لطف کردند و تغییر کدها را به من یاد دادند. انشالله هر کجا هستند موفق و تندرست باشند. سپاسگزارم.
پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند. صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " . بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا .
دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته
شک دارم که آدم ترسویی هستم یا نه؟! در لحظه های مواجه با مرگ و تصادف، معمولا کنترل خودم را حفظ کرده ام و خونسرد بوده ام اما بعدش، در خلوت و با گذشت زمان؛ به وضوح دیده ام که چطور بدنم به لرزه می افتد، که اشک سرازیر می شود و کابوس های شبانه بی امان ادامه می یابند. . چیزی شبیه خوردن یک غذای بدهضم در مهمانی! - آن هم در رودربایستی با میزبان و خم به ابرو نیاوردن - و بعد روزها و ماه ها تلاش برای هضم کردنش! شک ندارم که از دیدن خون در واقعیت و مجاز، حالم بد می
از وقتی که خاطرم هست، اکثر کارهای خانه به دوش مادر بود و هست. چه زمان محصل بودنم و چه سالهایی که مشغول به کار بودم. حالا که دیگر خودم خانه داری می کنم، تازه به حجم کارهایی که تمامی ندارند، پی برده ام! اما اینها به کنار، چند روز ِپیش به این فکر می کردم که انسان چقدر از زمان عمرش را صرف تهیه و تدارک برای خوردن می کند! اگر بخواهی واقعا به آن بپردازی، ممکن است تمام وقت جلوی اجاق گاز باشی! اما همین وعده های کوچک و ساده هم طوری وقتت را می گیرند که گاهی به صرافت
دارم پیاز رنده می کنم. وسط آشپزخانه نشسته ام و به صدای حسین دباغ گوش می کنم. درسگفتارهایش درباره ی نیچه را به لطف پرچنان یافته ام و این روزها، هر بار بخشی از آن را لابه لای کارهای خانه می شنوم. یک جاهایی صحبت هایش را متوقف می کنم و جاروبرقی می کشم و در همان حین به حرف هایش فکر می کنم. یک جاهاییش را اصلا متوجه نمی شوم. یک جاهاییش برایم درد دارد. و هر بار از مواجهه با اینهمه نظریه و نوع نگاه که تنها یک پنجره ی کوچک به روی آنها باز کرده ام، حیرت زده می شوم.
هنر ِمعاصر در جهان ِآزاد نه تنها در انحصار مذاهب و حاکمان نیست، بلکه این مردم هستند که می بایست از هنرمندان آثاری را مطالبه کنند که در جهت بیان شرایط موجود و کمک به بهبود آن شرایط باشد. آثاری که به واسطه ی آن ها راه حل هایی برای رهایی از مشکلات امروزی شان پیدا کنند. اگر هنرمندان صرفا بر دغدغه های شخصی خود تمرکز کنند، شکاف و فاصله ی عمیقی بین آن ها و مردم به عنوان مخاطبان اثر هنری، ایجاد می شود. کما اینکه در حال حاضر، شاهد این فاصله و شکاف در جامعه ی خودمان
میزان تدبیر و امید و مسئولیت پذیری سیستم حاکم بر ایران در برابر شرایط و معضلات جامعه را می توان در همین چند حادثه ی اخیر سنجید. نیاز نیست خیلی به مغزمان فشار بیاوریم و در تاریخ عقب برویم. هر اندازه در خصوص حادثه ی ساقط کردن هواپیمای پرواز 752 اوکراین، اعتراضات آبانماه، پرونده های فساد مالی کلان، سیل ها و زلزله ها، گرانی ها و بیکاری و . مدیریت و پاسخگویی وجود داشت، در خصوص باز کردن مدارس و عواقب آن نیز وجود خواهد داشت.
دیوید لینچ را با فیلم جاده ی مالهالند شناختم. آن موقع حسابی از وقتی که برای دیدن آن فیلم گذاشته بودم، کلافه و پشیمان شده بودم. بعدترها در صفحه ی اینستاگرام نشر بیدگل، چند ویدئوی کوتاه از لینچ دیدم که نظرم را نسبت به او تغییر داد. لینچ داشت به زبان ساده از روش مراقبه ای حرف می زد که از طریق آن می توانستی آنقدر عمیق به درون خودت شیرجه بزنی که به منبع وحدت درونی دست پیدا کنی. منبعی که سرچشمه ی هوشیاری و خلاقیت و آرامش و شادمانی است! البته در هیچ کدام از آن
چند روزی ست که خبرهای مربوط به جنسی بعضی اساتید هنر را در صفحه های مجازی دنبال می کنم. خواندن حرف های ن و مردانی که به شکل های مختلف مورد تعرض قرار گرفته اند، احساسات ضد و نقیضی را در آدم بیدار می کند. خصوصا اگر تو هم زمانی در جرگه ی همین آدم ها بوده باشی و فضاهایی که آنها به واسطه ی هنر نقاشی و طراحی تجربه کرده اند، از نزدیک دیده باشی. خیلی سعی کردم با فکر و حرف هایم قضاوت شان نکنم. این را هم همین ابتدا بگویم که جنسی مختص یک قشر خاص نیست.
داشتم به حرف های علیرضا آدمبکان گوش می کردم. در ویدئو مستند کوتاهی که درباره ی آثار این نقاش تهرانی ساخته شده است. نقاشی که همیشه از دیدن آثارش در گالری ها فرار می کردم چون حس قوی و تندی از خشنونت و پریشانی در کارهایش بود. نقاشی هایش مضطربم می کرد. در تابلوهایش آدم ها، مناسک و مکان هایی را می دیدم که برایم آشنا بودند اما چیزی مثل یک دیوار، جلوی این آشنایی را می گرفت! دیواری که جلوه ی ترسناکی دارد و وجه دیگر این آدم ها، رفتارها و جغرافیای زیستن شان را به
دارم به چشمش ور می روم که یکباره بوی لوبیای سوخته زیر دماغم می زند! از صندلی بالا می پرم. چیزی نمانده رنگهای رقیق شده از روی پالت توی دستم پخش فرش شوند. یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم. آرام می گیرم. سعی می کنم شره رنگ های را جوری متعادل نگه دارم که تا به میز برسند و روی فرش نریزند. یادم رفته است، برای ناهار مواد لوبیاپلو را کمی زودتر روی گاز گذاشته ام تا لوبیاسبزها حسابی مغز پخت شوند. مثل جن خودم را به قابلمه می رسانم و درش را برمی دارم.
اگر در این روزهای کرونایی حسابی حالتان گرفته، پکر و بی دل و دماغید و البته اگر هنوز چیزکی از آن کودک درونتان باقی مانده است، خودتان را به دیدن یک نمایش دلچسب و طنز دعوت کنید! حتما با دیدنش حالتان خوب می شود. ماجرا برمی گردد به همان تقابل قدیمی! آنهایی که فقط فکر می کنند بی اینکه عملی انجام بدهند و در برابرشان آن هایی که تنها عمل می کنند آن هم بی اینکه قبلش ذره ای فکر کنند!! البته یک داستان دیگر هم در کنارش دارد! حکایت روباهی که خیلی دلش می خواهد بزرگ و
نمایشنامه‌ها و فیلم‌نامه‌های بهرام بیضایی کوتاه اما پر از حرف و معنا و تاریخ این سرزمین‌اند. امسال هدیه تولدم، چند جلدی از آن‌ها بود. این شب‌های بلند وقتی که می خوانم‌شان نفسم می‌گیرد. انگاری تمام سرگذشت آدم‌های این سرزمین را با هم چکانده باشی وسط چند ورق کاغذ!! عصاره‌ای از فرهنگ و ت و دین و زندگی مردمان ایران!! افرا هم یکی از همین مردمان است. افرا سزاوار، دختر خانوم معلمی که خانواده‌ای ضعیف دارد و مادرش کمک دست شازده خانوم بدرالملوک است! یک زن قجری که
دیروز سالگرد ازدواجمان بود! سه سال مثل برق و باد گذشته بود. اما انگاری بیست سال شاید هم بیشتر است که با هم زندگی می کنیم! دیروز داشتم با خودم فکر می کردم کجاییم؟ چه می کنیم؟ بعد یکدفعه چیزی توی سرم جرقه زد! اینجایی که هستیم، درست همانجایی است که همیشه توی حرف هایمان ازش می گفتیم! یه خونه بزرگ با یه کارگاه!. دوست داشتیم همیشه یه کارگاه داشته باشیم که با هم توش کار کنیم!!. چطور یه همچین چیزی از یادمون رفته بود؟ یا شاید هم فقط از یاد من رفته بود؟.
صدای مرد را به زور از پس صدای دوش آب شنید. رفته بود اداره ی پست تا سفارش یکی از مشتریان را پست کند. - : " جانی! تویی؟! " - : " آرهههههه! " - : " دیر کردی، نگرانت شدم. نمیخوای دوش بگیری؟! " - : " نهههه. خطرناکهههه! " خنده شیطنت آمیزی کرد و همزمان با پخش کردن کف شامپو روی موهایش، یاد فیلم نده ی فرهادی افتاد. با صدای برخورد ممتد ژیلت به لبه ی سرامیک روشویی به خودش آمد. سعی کرد بلندتر حرف بزند تا صدایش قاطی صدای شُرشُر دوش و تَق تَق ژیلت به گوش برسد.
برای پشتیبانی " اپلیکیشن باسلام" پیغام می گذارم که نمی توانم توی برنامه محصولی اضافه کنم یا فیلم محصولم را استوری کنم. اشکال از کجاست؟ ( البته که می دانم اشکال از کجاست! فقط قصدم این است که یک ذره از آزاری که بخاطر فیلتربودن اینترنت به روح و روانم وارد کرده اند با آنها در میان بگذارم. ) یک روز و نیم طول می کشد که سه نفر متفاوت در طول فواصل زمانی چهار - پنج ساعته، جوابم را بدهند! یکی می گوید برنامه را از توی گوشی پاک کن، دوباره نصب کن! دومی می گوید چک کن که
ملت ها، حکومت ها را اختراع کردند تا از جنگ و جنایت فاصله بگیرند اما همین حکومت ها، امروز شر مطلق شده اند! جنگ افروزی و جنایت می کنند بی اینکه هیچ کجا از مردمان شان بپرسند که آیا با این حرکت آنها موافقند یا نه؟! جنایت می کنند بی اینکه پیش از آن از مردمانشان بپرسند که آیا از زنده بودن دیگران رنج می برند یا نه؟! . بعد مردم را محکوم می کنند به اینکه چرا واکنشی نشان نمی دهند! انگشت اتهام همیشه به سوی مردم است! جایی که نیاز به سیاهی لشکر برای تاییدشان دارند،
هفته ی پیش بود که آخر شب این فیلم را تماشا کردم. یادم نیست چرا نیمه رهایش کردم؟ شاید گمان می کردم کارهای مهم تری هم دارم. حال و هوای عجیب و غریب فیلم ولی از پس ذهنم جدا نشد! چند شب بعد، دوباره باقی اش را دیدم. دنیای سیاه و سفید قرون وسطایی مسیحیت و داستان ها و خرافه های جدال میان خدا و شیطان و فرشته و بشر! داستان فیلم به شدت ساده و سرراست است، لااقل برای مخاطب 2023. چرا که بیشتر از شصت سال، از ساخت فیلم گذشته است.
نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؟ فشار شرمنده گی اجتماعی؟ اینکه چرا همه ساکتند؟! تا جاییکه من می دانم و آدم های دور و برم، همه خبر داریم که چه اتفاق هایی دارد می افتد. خوب هم خبر داریم. سرمان را هم توی برف نکرده ایم. فقط منتظریم! درست شبیه کسانی که می دانند قرار است این محتضر دیر یا زود بمیرد! محتضری که دیگر نه جایی برای ترحم و نه کمک و نه حتی تنفر برای خودش در بین ما باقی گذاشته است. محتضری متعفن! که همه فقط منتظرند هر چه زودتر بمیرد! و در سکوت نگاهش می

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آرز موزیک | مرجع دانلود آهنگ و مطالب عاشقانه خاص خرید باتری یو پی اس سه تار تدوین وب سایت بهین تکنولوژی